نمی‌دونم مشکل از شخص خودمه یا از تربیتم یا محیطم یا چی، ولی اصلا نمی‌تونم با فامیل نزدیک کنار بیام. دوری و دوستی ایدئال‌ترین مدل زندگیه برام. اینم که با بستگان درجه یک، شامل پدر و مادر و خواهر و برادر خوبم، نتیجه‌ی نزدیک به سه دهه اصطکاک و قلق‌گیریه. هر بار دایی، خاله، عمه، عمو، مادربزرگ و پدربزرگ بهمون نزدیک شدن، من زندگیم بهم ریخته. سر سوزنی دخالت رو برنمی‌تابم. دوستشون دارم، ولی لطف کنن نظرشون رو برای خودشون نگه دارن :) قریب به یک ماهه که عموم و کمتر از یک ماهه که پدربزرگ و خانواده‌ی عمه‌م اومدن. عمه‌م البته خونه گرفته، ولی عمو و پدربزرگم خونه‌ی ما هستن. عمو یک ماه دیگه برمی‌گرده میره. ایشون رو خیلی دوست دارم. خیلی خیلی چهره‌ش شبیه آقای هست، ولی اخلاقش زمین تا آسمون با آقای متفاوته. بسیار اهل بحثن و پافشاری بر نظرات خودشون. راستش من بچه بودم این شکلی بودم :) حالا اصلا نمی‌کشم انقدر بحث رو. روزای اول، خب محض اینکه بزرگترن، تو بحثاشون به شکل داغی شرکت می‌کردم. دیدم نمیشه، حالا اول بحث میگم اوکی بای‌بای! بی‌ادبیه یه‌کم، ولی خب اعصاب ندارم عه! تازه شانسم که بیشتر وقتا سر کارم. چند روز پیش داشتن منو نصیحت می‌کردن که چرا عروسی نمیرم؟ چرا که آدم بین مردم چیزها یاد می‌گیره! بعدا خواهرم میگه آدم تو عروسی فقط می‌تونه رقص یاد بگیره :))) امشب هم جایی دعوت بودیم. من از میزبان خوشم نمیاد و نرفتم. این مسئله قریب به بیست ساله تو خونه‌ی ما حل‌شده است، جایی نخوام برم نِ می رم. بیست سال پیش بچه بودم، ولی این تکلیفمو با والدینم تعیین کردم :) امشب از تو اتاق صدای عمو رو می‌شنیدم که از رو دلسوزی می‌گفتن برای این دختر نگرانم، نه مهمونی، نه عروسی، نه تفریح! و من بعد از رفتنشون یک عالمه نفس عمیق صدادار کشیدم که تخلیه بشم بابت این نظرات :) اینکه نذاریم کسی دخالت کنه یه حرفه، اینکه دخالت‌های بی‌تاثیر و غیرقابل‌اجتناب بقبه بهممون نریزه یه چیز دیگه است. من هنوز نمی‌تونم این نظرات رو تحمل کنم. شایدم علتش اینه که تمام عمرمون جدا از فامیل و خیلی دور از هم زندگی کردیم. پدر و مادرمون واقعا خوشبخت بودن که می‌تونستن تربیتی که دوست دارن رو رو ما پیاده کنن. ولی مثلا خواهرام این مزیت رو ندارن، چرا که ما به‌هرحال رو بچه‌هاشون مؤثریم. من واقعیتش دوست دارم بعدها تو شهر دیگه‌ای زندگی کنم، چون جلوگیری از دخالت انقدر انرژی‌بر و زمان‌بره که ممکنه کل زندگی آدم رو مختل کنه.

 

ل مثل؟

شاید مثلا باید چشم‌هامان را بشوییم

e مثل eeeeeeggggg!

سورفاکتانت، گردش خونِ باز، جسم گلژی و چند داستان دیگر

مثل یه دختر بد که معلوم نیست دیگه چی از دنیا می‌خواد

خودرای مثل خودنویس

آهای غمی که مثل یه بختک، رو سینه‌ی من شده‌ای آوار...

رو ,ولی ,تو ,یک ,خیلی ,زندگی ,یک ماهه ,دوست دارم ,پدر و ,ماهه که ,خونه‌ی ما

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اینجا همه چی در همه...... لوازم ارایشی اداره کتابخانه های عمومی شهرستان مهریز neginkaviret ⓢⓜⓘⓛⓔ وبسایت رسمی روستای دولتخانه وب کتاب هنرستان شهید صادق نوبخت (مدرس : رهبرنیا) هايک ويژن ازدواج دائم و ازدواج موقت