کلافه و عصبیام
مثل کسی که نیروی آموزشیش طبق میلش نیست
مثل کسی که چند تا سوتی داده
مثل یه درونگرا که دچار "افسردگی پس از بروز هیجان"! شده
مثل کسی که باباش اومده سر کار دنبالش، ولی دیرتر از هر شب رسیده خونه
مثل کسی که از فرط سرشلوغی جورابای نشستهش داره سر به فلک میزنه
مثل کسی که رنگ روپوش جدیدشو دوست نداره و بدبختی اینه که خودش انتخاب کرده
مثل کسی که مامانش گیر میده که بیا فقط دو لقمه غذا بخور
مثل کسی که دیگه پلی لیستشو دوست نداره
مثل کسی که دربهدر یه تعطیلیه و وقتی تعطیلی میاد حتی نمیتونه استراحت کنه
مثل کسی که تنهاست و کسی نیست به حرفاش گوش بده، ولی غمانگیز اینجاست که میدونه کسی هم باشه حرف نخواهد زد
مثل کسی که هزار تا پروندهی باز تو ذهنشه که رو عملکردش تاثیر میذاره
مثل کسی که شیرکاکائوش بدمزه بوده
مثل کسی که به خاطر مرض نوظهور درد معده دیگه نمیتونه قهوه بخوره
مثل کسی که ازش تعریف میکنن و باور نمیکنه
مثل کسی که دلش برای آشپزخونه و قیف و پالت و شکلات تنگ شده
مثل کسی که یه چیزی خریده و روز بعد ارزش اون چیز با کله خورده زمین
مثل کسی که کنترل تلویزیون اتاق کارش گم و کلیدهای تلویزیونش خرابه و نمیتونه راحت بین فیلمهایی که برای بچهها میذاره سوئیچ کنه و این بیشتر از اینکه کارشو راحت کرده باشه، سختش کرده
مثل کسی که فرمهای چندین روز بیمارستان رو ثبت نکرده و فشارش مثل تپه رو پشتشه
مثل کسی که حوصلهی آدما رو نداره، دوست داره دنیا رو بذاره رو سایلنت، بگیره بخوابه و چند سال بعد بلند بشه
مثل کسی که خسته است، خسته است، خسته است.
نمیدونم مشکل از شخص خودمه یا از تربیتم یا محیطم یا چی، ولی اصلا نمیتونم با فامیل نزدیک کنار بیام. دوری و دوستی ایدئالترین مدل زندگیه برام. اینم که با بستگان درجه یک، شامل پدر و مادر و خواهر و برادر خوبم، نتیجهی نزدیک به سه دهه اصطکاک و قلقگیریه. هر بار دایی، خاله، عمه، عمو، مادربزرگ و پدربزرگ بهمون نزدیک شدن، من زندگیم بهم ریخته. سر سوزنی دخالت رو برنمیتابم. دوستشون دارم، ولی لطف کنن نظرشون رو برای خودشون نگه دارن :) قریب به یک ماهه که عموم و کمتر از یک ماهه که پدربزرگ و خانوادهی عمهم اومدن. عمهم البته خونه گرفته، ولی عمو و پدربزرگم خونهی ما هستن. عمو یک ماه دیگه برمیگرده میره. ایشون رو خیلی دوست دارم. خیلی خیلی چهرهش شبیه آقای هست، ولی اخلاقش زمین تا آسمون با آقای متفاوته. بسیار اهل بحثن و پافشاری بر نظرات خودشون. راستش من بچه بودم این شکلی بودم :) حالا اصلا نمیکشم انقدر بحث رو. روزای اول، خب محض اینکه بزرگترن، تو بحثاشون به شکل داغی شرکت میکردم. دیدم نمیشه، حالا اول بحث میگم اوکی بایبای! بیادبیه یهکم، ولی خب اعصاب ندارم عه! تازه شانسم که بیشتر وقتا سر کارم. چند روز پیش داشتن منو نصیحت میکردن که چرا عروسی نمیرم؟ چرا که آدم بین مردم چیزها یاد میگیره! بعدا خواهرم میگه آدم تو عروسی فقط میتونه رقص یاد بگیره :))) امشب هم جایی دعوت بودیم. من از میزبان خوشم نمیاد و نرفتم. این مسئله قریب به بیست ساله تو خونهی ما حلشده است، جایی نخوام برم نِ می رم. بیست سال پیش بچه بودم، ولی این تکلیفمو با والدینم تعیین کردم :) امشب از تو اتاق صدای عمو رو میشنیدم که از رو دلسوزی میگفتن برای این دختر نگرانم، نه مهمونی، نه عروسی، نه تفریح! و من بعد از رفتنشون یک عالمه نفس عمیق صدادار کشیدم که تخلیه بشم بابت این نظرات :) اینکه نذاریم کسی دخالت کنه یه حرفه، اینکه دخالتهای بیتاثیر و غیرقابلاجتناب بقبه بهممون نریزه یه چیز دیگه است. من هنوز نمیتونم این نظرات رو تحمل کنم. شایدم علتش اینه که تمام عمرمون جدا از فامیل و خیلی دور از هم زندگی کردیم. پدر و مادرمون واقعا خوشبخت بودن که میتونستن تربیتی که دوست دارن رو رو ما پیاده کنن. ولی مثلا خواهرام این مزیت رو ندارن، چرا که ما بههرحال رو بچههاشون مؤثریم. من واقعیتش دوست دارم بعدها تو شهر دیگهای زندگی کنم، چون جلوگیری از دخالت انقدر انرژیبر و زمانبره که ممکنه کل زندگی آدم رو مختل کنه.
دو روزه یه مسئهای توی یکی از روابط رفاقتیم به وجود اومده که یه غم بزرگی رو دلم انداخته. (جا داره اینجا آهنگ آهای خبردار همایون شجریان پخش بشه. چون آهنگ رایگانی نیست نمیذارم و خودتون برین از بیپتونز دانلود کنین.) بدیش اینه که اینجا هم نمیتونم در موردش صحبت کنم. قاعدتا با اون دوست مذکور که اخیرا حرفای این مدلیمو به اون میزنم هم نمیتونم راجع به خودش صحبت کنم. شب بعد کار به میمالف گفتم بریم یه چیزی بخوریم؟ بعد رفتم به جیمجیم بگم دیدم رفته. بهش زنگ زدم دور شده بود. با میمالف رفتیم یه آبمیوهی جدید. آبپرتقال سفارش داد و منم برای اولین بار آبپرتقال سفارش دادم. با دو برش کیک. ولی آقا این آبپرتقال چه بدمزه است. یعنی من دوست ندارم. حالا بگذریم. به میمالف گفتم دردمو. ولی دردی نیست که اون بتونه حل کنه. صرفا گفتم که از انحصار مغزم درش آورده باشم. ولی کم نشد درد، گم نشد غم. و مال امروز و فردا هم فقط نیست، تا وقتی با اون دوست باشم هست. و در مورد یه دوست صمیمی هم هست. غم در اصل مال این قسمتاشه که همیشگیه و نزدیک. بلاتکلیفیه. کلمهی بهتری از غم پیدا نمیکنم. همون غمه، غم. که نمیتونمم بازش کنم.
درباره این سایت