مونولوگ




یه مقداری فکر کردم که این پست مربوط به کدوم وبلاگه و به این نتیجه رسیدم که چون ربطی به کیک و شیرینی نداره و تازه تو این وبلاگ ممکنه افراد بیشتری ببینن و دلشون آب بشه!! () پس باید بذارمش همینجا
این شما و این هم


لواشک آلو، دستپخت تسنیم :)


اینم بعد از اینکه روشو پلاستیک کشیدم و برش زدم و یکیشو لول کردم و هنوز نخوردم :)

از اونجایی که لواشک خیلی راحت درست میشه، حتی با وجود اینکه شیفته!ی لواشک نیستم، تصمیم گرفتم از این به بعد هی درست کنم :) بچه‌ها کدوم لواشک‌ها شیرینن؟ این ترشه، شیرین رو بیشتر از ترش دوست دارم.



آخر سال شده و خونه‌تی می‌کنم و عاشق این رسم شدم.
یاد گذشته‌ها می‌کنم و می‌دونم که همین الان و امروز و این نوروز، همون گذشته‌ایه که خواهرزاده‌ها و برادرزاده و پسرداییم بعدها یادش خواهند کرد و از صفا و صمیمیتش خواهند گفت. گویا اون چیزی که ما تو گذشته جا می‌ذاریم صفا و صمیمیت و خاطرات خوب و زمان‌های خوب و همدلی نیست، اون فقط یه نگاهه که تو چشم بچه‌ی پنج ساله هست و تو چشم آدم بیست و پنج ساله نیست.




کوچه کوچه کاکه‌گی بود، که دغل دغل دغل شد
خانه خانه عاشقی بود، که جدل جدل جدل شد
.
.
.

+ یا شاید کلا هیچ‌کاریش نمیشه کرد.



یک پیرمرد با سرعت بالاتر از مجاز از کوچه وارد خیابون اصلی می‌شد. به خاطر اینکه یه وانت سر کوچه پارک بود، نه راننده به سمت چپش اشراف داشت نه من به داخل کوچه. ماشینش حتی صدا هم نداشت و بدون اینکه ترمز کنه از بیخ گوشم رد شد. شانس آورد من جانب احتیاط رو رعایت کرده بودم و یه نیش‌ترمز! زدم کنار وانت (پیاده بودم). راستش خیلی وقت‌ها دوست دارم تصادف کنم ببینم چجوریه. ولی این بار دلم نمی‌خواست. هم اینکه سرعتش در حدی نبود که بخواد منو راهی بیمارستان کنه و فقط درد و کوفتگی میذاشت برام، هم اینکه فاینال داشتم و ابدا دوست نداشتم این ترم لعنتی مزخرف بیشتر از این کش بیاد. معلممون توانایی کنترل کلاس رو نداره و اغلب کلاس میفته دست دو سه تا بچه مدرسه‌ای حراف وروره‌جادو! از زمین و زمان صحبت می‌کنن و اصلا متوجه نیستن وقت بقیه داره تلف میشه. تذکر هم دادم، ولی افاقه نکرد. چون خود معلم هم‌پاشون در مورد مسائل خارج کلاس حرف می‌زنه. به زور خودمو راضی کرده بودم برم کلاس ها، دوباره داره از زبان بدم میاد. مخصوصا که هنوز تو لول اِی بی سی هستیم و این بیشتر کفرمو درمیاره :/ تصمیم گرفتم اگه ترم بعد هم با همین معلم داشتیم دیگه نرم.
بره‌ی ناقلا از یک‌شنبه میره مدرسه _ تولدش هم همون‌روزه. در واقع ساعت یازده و خرده‌ای سی و یک شهریور به دنیا اومده و میشه کوچکترین عضو کلاس. شاید نیم ساعت دیرتر اگه میومد و میفتاد تو مهر براش بهتر بود. می‌دونم که مامانش تولد نمی‌گیره براش، ولی من می‌خوام برای تولدش کیک بپزم، اگه بشه البته.
برم چیپس و تخم‌مرغی که به خودم قول دادم رو بپزم و بخورم. بقیه رفتن خونه‌ی هدهد.
داغ داغه، بفرما :)


زیر تخم‌مرغ‌ها همه چیپسه، یعنی مخلوطن. اون کتری هم قراره یه لیوان چایی شیرین بده بهم. به‌به :)



دیروز از صبح تا شب داشتم رفع اشکالِ زیست می‌کردم! یکی از هم‌کلاسی‌های خیلی سابقم، قصد کرده ادامه تحصیل بده به این صورت که اول در مقطع دبیرستان از ریاضی به تجربی تغییر رشته بده و بعد کنکور و پرستاری و این صحبتا. با واسطه‌ی یکی از هم‌کلاسی‌های سابق دیگه، پیدام کرده بود و گفتم بیاد کار کنیم. خیلی برام جالب بود که مطالب خیلی خیلی راحت بودن. اما برخلاف تصورم که "دروس دبیرستان که آب خوردنه" اتفاقا پر از جزئیات بودن. البته خوندن اون جزئیات برای یک سال تحصیلی واقعا آب خوردنه، ولی برای دوستم که قبلا هیچ پیش‌زمینه‌ای نداشت و باید سه روزه جمعش می‌کرد مسلما خیلی سخت بود. تحت شرایطی مجبور شده بود به شکل ضربتی تعدادی واحد رو الان پاس کنه.
هوس درس به سر آدم می‌زنه. بعد از کنکور، متاسفانه همیشه دلم می‌خواست می‌تونستم دوباره تو این ماراتون شرکت کنم، نه با افکار بچگانه‌ی "من نمی‌خوام برم دانشگاه"، بلکه با عزم راسخ و باور محکم، مثل اینایی که میگن این مهم‌ترین امتحان زندگیمه و خیلی جدی می‌گیرنش. دوست داشتم برمی‌گشتم و جدی‌ترین اتفاق زندگیم می‌شد و خودمو محک می‌زدم که چند مرده حلاجم. ولی خب این حرفا کشکه، هم من می‌دونم، هم، نه شما هنوز نمی‌دونین، فقط خودم می‌دونم که اگه برگردم آش و کاسه ذره‌ای توفیر نکرده.
راستش به این فکر می‌کنم که وقتی من اینقدر خوب دروس مدرسه رو یاد می‌گرفتم، هیچ زوری هم در این راستا نمی‌زدم، چرا باید می‌نشستم کتاب‌ها رو می‌جویدم و ذره ذره می‌کردم تا توی کنکور رتبه‌م بهتر بشه؟ اساسا چرا باید چنین آزمونی وجود داشته باشه؟ خب نمی‌شد تلاش بیشتر من در جهت یاد گرفتن مطالب بیشتر و جدیدتر می‌بود، به‌جای یاد گرفتن اعراب و ویرگول و نقطه و فونت و رنگ مطالب؟ یعنی اگه اینجوری بود احتمالا منم می‌رفتم در جرگه‌ی خرخوان‌ها، ولی وقتی یه مطلبی که بلدم رو بخوام دو بار بخونم حالت تهوع می‌گیرم. این سیستم مریضه که شایستگی بچه‌ها رو اینطوری می‌سنجه که کدوم ربات بهتریه و تونسته مطالب رو بهتر حفظ کنه. که اگه به درک مطلب باشه، قطعا نیاز به این ساعت‌های عجیب و غریب مطالعه نیست.
امشب داشتم یه کتابی می‌خوندم که در حینش برای اولین بار، این حس بهم دست داد که از هم‌سن‌وسال‌هام عقب افتادم. حالا دور و بر ما که نه، ولی تو میانگین جامعه، جوون‌های تو این سن و سال یا ارشد دارن یا دانشجوی دکتران. یا حداقلِ اقل، یه کار ثابتی گیر آوردن و اسما و رسما شاغل به حساب میان. من بعد کارشناسی، اصلا نمی‌خواستم حتی به ارشد فکر کنم به دلایل متعدد. یکی از مهم‌ترین‌هاش بحث هزینه بود که اگه رتبه‌ی یک هم می‌شدم، باز هم باید بیست سی میلیون، و الان که به احتمال قوی خیلی بیشتر، باید هزینه می‌کردم. اونم برای اینکه ارشدی رو بگیرم که با کارشناسیش هیچ تفاوتی نداره در وظایف و اختیارات و بازار کار و غیره. اما حالا میگم اگه ارشد رو می‌گرفتم، شاید والدینم میذاشتن در کسوت تدریس برم کابل. چه می‌دونم از این فکرهای بیخودی می‌کنم. مسأله‌ی آزاردهنده اینه که من مثل آدم، شاغل هم نشدم که بتونم جواب کسی که می‌پرسه "کار می‌کنی؟" رو با بله یا خیر بدم. غالبا در جواب این سؤال سکوتی می‌کنم و چون دروغ هم نمیگم (که نه، بیکارم)، توضیح میدم که فلان است و بهمان است و بیسار نیست. فرآیندی که خسته‌م کرده و هی بهم یادآوری می‌کنه این شرایط گریه‌آور رو.


 

کلافه و عصبی‌ام

مثل کسی که نیروی آموزشیش طبق میلش نیست

مثل کسی که چند تا سوتی داده

مثل یه درونگرا که دچار "افسردگی پس از بروز هیجان"! شده

مثل کسی که باباش اومده سر کار دنبالش، ولی دیرتر از هر شب رسیده خونه

مثل کسی که از فرط سرشلوغی جورابای نشسته‌ش داره سر به فلک می‌زنه

مثل کسی که رنگ روپوش جدیدشو دوست نداره و بدبختی اینه که خودش انتخاب کرده

مثل کسی که مامانش گیر میده که بیا فقط دو لقمه غذا بخور

مثل کسی که دیگه پلی لیستشو دوست نداره

مثل کسی که دربه‌در یه تعطیلیه و وقتی تعطیلی میاد حتی نمی‌تونه استراحت کنه

مثل کسی که تنهاست و کسی نیست به حرفاش گوش بده، ولی غم‌انگیز اینجاست که می‌دونه کسی هم باشه حرف نخواهد زد

مثل کسی که هزار تا پرونده‌ی باز تو ذهنشه که رو عملکردش تاثیر میذاره

مثل کسی که شیرکاکائوش بدمزه بوده

مثل کسی که به خاطر مرض نوظهور درد معده دیگه نمی‌تونه قهوه بخوره

مثل کسی که ازش تعریف می‌کنن و باور نمی‌کنه

مثل کسی که دلش برای آشپزخونه و قیف و پالت و شکلات تنگ شده

مثل کسی که یه چیزی خریده و روز بعد ارزش اون چیز با کله خورده زمین

مثل کسی که کنترل تلویزیون اتاق کارش گم و کلیدهای تلویزیونش خرابه و نمی‌تونه راحت بین فیلم‌هایی که برای بچه‌ها میذاره سوئیچ کنه و این بیشتر از اینکه کارشو راحت کرده باشه، سختش کرده

مثل کسی که فرم‌های چندین روز بیمارستان رو ثبت نکرده و فشارش مثل تپه رو پشتشه

مثل کسی که حوصله‌ی آدما رو نداره، دوست داره دنیا رو بذاره رو سایلنت، بگیره بخوابه و چند سال بعد بلند بشه

مثل کسی که خسته است، خسته است، خسته است.

 


 

نمی‌دونم مشکل از شخص خودمه یا از تربیتم یا محیطم یا چی، ولی اصلا نمی‌تونم با فامیل نزدیک کنار بیام. دوری و دوستی ایدئال‌ترین مدل زندگیه برام. اینم که با بستگان درجه یک، شامل پدر و مادر و خواهر و برادر خوبم، نتیجه‌ی نزدیک به سه دهه اصطکاک و قلق‌گیریه. هر بار دایی، خاله، عمه، عمو، مادربزرگ و پدربزرگ بهمون نزدیک شدن، من زندگیم بهم ریخته. سر سوزنی دخالت رو برنمی‌تابم. دوستشون دارم، ولی لطف کنن نظرشون رو برای خودشون نگه دارن :) قریب به یک ماهه که عموم و کمتر از یک ماهه که پدربزرگ و خانواده‌ی عمه‌م اومدن. عمه‌م البته خونه گرفته، ولی عمو و پدربزرگم خونه‌ی ما هستن. عمو یک ماه دیگه برمی‌گرده میره. ایشون رو خیلی دوست دارم. خیلی خیلی چهره‌ش شبیه آقای هست، ولی اخلاقش زمین تا آسمون با آقای متفاوته. بسیار اهل بحثن و پافشاری بر نظرات خودشون. راستش من بچه بودم این شکلی بودم :) حالا اصلا نمی‌کشم انقدر بحث رو. روزای اول، خب محض اینکه بزرگترن، تو بحثاشون به شکل داغی شرکت می‌کردم. دیدم نمیشه، حالا اول بحث میگم اوکی بای‌بای! بی‌ادبیه یه‌کم، ولی خب اعصاب ندارم عه! تازه شانسم که بیشتر وقتا سر کارم. چند روز پیش داشتن منو نصیحت می‌کردن که چرا عروسی نمیرم؟ چرا که آدم بین مردم چیزها یاد می‌گیره! بعدا خواهرم میگه آدم تو عروسی فقط می‌تونه رقص یاد بگیره :))) امشب هم جایی دعوت بودیم. من از میزبان خوشم نمیاد و نرفتم. این مسئله قریب به بیست ساله تو خونه‌ی ما حل‌شده است، جایی نخوام برم نِ می رم. بیست سال پیش بچه بودم، ولی این تکلیفمو با والدینم تعیین کردم :) امشب از تو اتاق صدای عمو رو می‌شنیدم که از رو دلسوزی می‌گفتن برای این دختر نگرانم، نه مهمونی، نه عروسی، نه تفریح! و من بعد از رفتنشون یک عالمه نفس عمیق صدادار کشیدم که تخلیه بشم بابت این نظرات :) اینکه نذاریم کسی دخالت کنه یه حرفه، اینکه دخالت‌های بی‌تاثیر و غیرقابل‌اجتناب بقبه بهممون نریزه یه چیز دیگه است. من هنوز نمی‌تونم این نظرات رو تحمل کنم. شایدم علتش اینه که تمام عمرمون جدا از فامیل و خیلی دور از هم زندگی کردیم. پدر و مادرمون واقعا خوشبخت بودن که می‌تونستن تربیتی که دوست دارن رو رو ما پیاده کنن. ولی مثلا خواهرام این مزیت رو ندارن، چرا که ما به‌هرحال رو بچه‌هاشون مؤثریم. من واقعیتش دوست دارم بعدها تو شهر دیگه‌ای زندگی کنم، چون جلوگیری از دخالت انقدر انرژی‌بر و زمان‌بره که ممکنه کل زندگی آدم رو مختل کنه.

 


 

دو روزه یه مسئه‌ای توی یکی از روابط رفاقتیم به وجود اومده که یه غم بزرگی رو دلم انداخته. (جا داره اینجا آهنگ آهای خبردار همایون شجریان پخش بشه. چون آهنگ رایگانی نیست نمیذارم و خودتون برین از بیپ‌تونز دانلود کنین.) بدیش اینه که اینجا هم نمی‌تونم در موردش صحبت کنم. قاعدتا با اون دوست مذکور که اخیرا حرفای این مدلیمو به اون می‌زنم هم نمی‌تونم راجع به خودش صحبت کنم. شب بعد کار به میم‌الف گفتم بریم یه چیزی بخوریم؟ بعد رفتم به جیم‌جیم بگم دیدم رفته. بهش زنگ زدم دور شده بود. با میم‌الف رفتیم یه آبمیوه‌ی جدید. آب‌پرتقال سفارش داد و منم برای اولین بار آب‌پرتقال سفارش دادم. با دو برش کیک. ولی آقا این آب‌پرتقال چه بدمزه است. یعنی من دوست ندارم. حالا بگذریم. به میم‌الف گفتم دردمو. ولی دردی نیست که اون بتونه حل کنه. صرفا گفتم که از انحصار مغزم درش آورده باشم. ولی کم نشد درد، گم نشد غم. و مال امروز و فردا هم فقط نیست، تا وقتی با اون دوست باشم هست. و در مورد یه دوست صمیمی هم هست. غم در اصل مال این قسمتاشه که همیشگیه و نزدیک. بلاتکلیفیه. کلمه‌ی بهتری از غم پیدا نمی‌کنم. همون غمه، غم. که نمی‌تونمم بازش کنم.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

به سپيدي ياس ، به سرخي خون صادق شکاری ادبیات داستانی مجازی بچه های آی تی نگار پادکست مدیا بنیاد نیکوکاری دست های مهربان asohaili نوشته های یک هنرستانی وبگاه تخصصی تکنولوژی و موبایل ایران به نام خالق بی همتا